وبلاگ سید حمیدرضا باب‌الحوائجی

وبلاگ سید حمیدرضا باب‌الحوائجی

محلی برای ثبت خاطره‌ها، بیان نظرها، و انتشار عکس‌های من
وبلاگ سید حمیدرضا باب‌الحوائجی

وبلاگ سید حمیدرضا باب‌الحوائجی

محلی برای ثبت خاطره‌ها، بیان نظرها، و انتشار عکس‌های من

شیر خوردن بچه گربه از پستان مامانش

این هم ویدیوی شیر خوردن «زبل خان» از پستان مادرش «حنا خانم». قربان خالق این حیواناتِ زیبا بشوم. 

گریه‌های پدرم به‌خاطر فوت مادرش

از روزی که مادربزرگم مرحوم شده، پدرم تقریباً هر روز به یادش می‌افتد و گریه می‌کند. همین چند دقیقه‌ی پیش پدرم در تماس با خواهرش، با چشمانی گریان از او بابت زحماتی که به‌خاطر نگهداری و مراقبت از مادرشان کشیده بود تشکر کرد. 

پنج‌شنبه به قم می‌رویم تا در مراسم هفتم مادربزرگم شرکت کنیم. خانه‌ی مادربزرگم آنجا است، ولی خودش وصیت کرده بود تا در شاهنجرینِ همدان و در کنار شوهرش دفن شود.

پدربزرگم دوتا خانه داشت، یکی در قم و یکی در شاهنجرین همدان. بعد از فوت پدربزرگ، مادربزرگ به انتخاب خودش به قم آمد تا به فرزندانش که در تهران و قم زندگی می‌کنند نزدیک باشد.

چند نمونه از سنگ قبرهایی که پدربزرگم تراشیده است

در فِرِسته‌ی قبلی توضیح دادم که پدربزرگ مرحوم بنده، آقا سید علی اصغر باب‌الحوائجی در دوران جوانی چند سالی در تهران زندگی کرد. ایشان بعد از بازگشت به روستای شاهنجرین، مکتب‌داری و خطاطی را به‌عنوان شغل اصلی خود برگزید.

پدربزرگم سال‌های سال به کوه‌های شاهنجرین می‌رفت و با زحمتِ فراوان سنگ‌های بزرگ و سنگین وزن را به محل کار خود می‌آورد. ایشان با صبر و حوصله‌ی فراوان، سنگ‌ها را می‌تراشید و روی آن‌ها خطاطی می‌کرد. آرامستان شاهنجرین یکی از جاهایی است که هنر دستِ پدربزرگ من را به وفور می‌توان مشاهده کرد. سنگ قبرهایی که به هنر خوشنویسی پدربزرگ بنده مزین شده و بعضی از آن‌ها بیش از شصت سال پیش تراشیده شده‌اند. عکس‌های چند نمونه از سنگ قبرهایی که پدربزرگم تراشیده است در ادامه می‌آید.

مشاهده (عکس شماره‌ی 1)

مشاهده (عکس شماره‌ی 2)

مشاهده (عکس شماره‌ی 3)

مشاهده (عکس شماره‌ی 4)

مشاهده (عکس شماره‌ی 5)

مشاهده (عکس شماره‌ی 6)

مشاهده (عکس شماره‌ی 7)

مشاهده (عکس شماره‌ی 8)

مادربزگ مهربانم به رحمت خدا رفت

چهارشنبه 13 تیر 1403 مادربزرگ عزیزم (مادرِ پدرم) فوت شد. از آنجایی که ایشان وصیت کرده بود در کنار پدربزرگم دفن شود، او را از قم به شاهنجرین همدان انتقال دادند و در آرامستان این شهر کوچک به خاک سپردند. 


آرامگاه مادربزرگم در کنار آرامگاه پدربزرگم


مادربزرگم در کنار پدربزرگم به خاک سپرده شد.

مراسم تشییع و خاکسپاری مادربزرگم، مرحومه مغفوره کربلایی خدیجه محمودی ساعت چهار ظهر روز پنج شنبه 14 تیر 1403 در آرامستان شاهنجرین برگزار شد. مراسم ختم ایشان نیز بعد از تدفین در مسجد صاحب الزمان شاهنجرین برگزار گشت.

از همه‌ی اقوام، دوستان، و آشنایان که مرحمت فرموده و به مراسم ختم مادربزرگم آمدند تشکر می‌کنم. از عموی بزرگوارم، حاج سید شمس‌الدین باب‌الحوائجی (حسینی فکور) که مسؤولیت سنگین برگزاری مراسم ختم و هماهنگی امور را عهده‌دار شدند سپاسگزارم.


خانه‌ی ابدی مادربزرگم

با سپاس از: سید ابوالفضل حسینی فکور؛ سید قوام‌الدین باب‌الحوائجی؛ سید علی اصغر باب‌الحوائجی؛ سید امیرحسین حسینی فکور؛ حاج حسن باقری؛ حاج علی باقری؛ حاج یوسف باقری؛ حاج سید محمدعلی موسوی؛ حاج علی مظفری؛ مصطفی بیات؛ مرتضی محمدی؛ متین محمدی؛ عباس حسینی؛ محمد حسینی؛ مهندس مجید بیگدلی؛ مهندس حمید بیگدلی؛ و حاج رضا بیگدلی.

پدربزرگ مهربانم، روحت شاد و یادت گرامی

زمانی‌که پدربزرگم (پدرِ پدرم) از دنیا رفت، پانزده ساله بودم. خیلی دوست داشتم پدربزرگم زنده می‌ماند و من در سنین بزرگ‌سالی نیز از وجودش بهره‌مند می‌شدم. این تصویرِ پدربزرگ مرحوم بنده، آقا سید علی‌اصغر باب‌الحوائجی است.


پدربزرگم در سال 1371 هنگام استقبال از پدرم در بازگشت از مکه مکرمه

پدربزرگم در روستای کاج همدان به‌دنیا آمده بود. این روستا در شهرستان درگزین همدان قرار دارد. ایشان بعد از اینکه پدرم متولد شد، به روستای شاهنجرین نقل مکان کردند. شاهنجرین نیز یکی از روستاهای درگزین است. اهالی محترم این روستا (چند وقتی است که به شهر تبدیل شده است) پدربزرگ من را می‌شناسند.


شخصی که در این عکس کلاه سفید بر سر دارد، پدر من است. او از مکه بازگشته بود. همه‌ی 
افرادی که در عکس حضور دارند از اقوام ما هستند.

پدربزرگم در زمان رضاشاه، یکی از چندین حساب‌دار پروژه‌ی خط آهن شمال به جنوب بود. او بعد از چند سال زندگی در تهران، بنا به دلایلی تصمیم می‌گیرد که به روستا بازگردد. او بعد از ترک کردن شغل دولتی، با کشاورزی، مکتب‌داری، و خطاطی گذران عمر می‌کرد.


به ترتیب از سمت چپ: حاج حسین (عموی مادربزرگم)؛ سید علی‌اصغر باب‌الحوائجی (پدربزرگ من)؛ سید
عبدالحسین باب‌الحوائجی (عموی من)؛ پسر عموی پدرم؛ سید حسین باب‌الحوائجی (پدرم)؛ سید شمس‌الدین
باب‌الحوائجی (عموی من). این عکس در سال 1371 گرفته شده است.

به خوبی یادم هست که پدربزرگم ما را تحسین می‌کرد که خوش‌خط بنویسیم. از آنجایی که خودش خطاط ماهری بود، دوست داشت نوه‌هایش نیز خوش‌خط بنویسند. به‌همین‌دلیل هرگاه به منزل پدربزرگ می‌رفتیم، یکی یکی ما را کنار خود می‌نشاند و کاغذ سفیدی جلوی ما می‌گذاشت و می‌خواست که رویش بنویسیم.

او همچنین به نظافت و به رفتار ما حساس بود. از طریقه‌ی نشستن تا درآوردن کلاه هنگام وارد شدن به مهمانی برای ما توضیح می‌داد. هرموقع به منزلشان می‌رفتیم، پیش از صرف صبحانه، ناهار، و شام از من و بقیه‌ی نوه‌ها (که آن موقع کم سن و سال بودیم) می‌خواست که دست و صورتمان را با آب و صابون بشوییم و شخصاً به این موضوع نظارت می‌کرد. از مهربانی و خوش‌اخلاقی او هرچه بگویم کم گفتم. پدربزرگم خیلی دل‌نازک بود. 

ان‌شاءالله در پست‌های بعدی عکس‌های بیشتری از پدربزرگم منتشر خواهم کرد. ایشان در زمستان 1387 فوت شدند و در آرامستان شاهنجرین همدان به خاک سپرده شدند.

شادی روح اموات، فاتحه مع‌الصلوات