زمانیکه پدربزرگم (پدرِ پدرم) از دنیا رفت، پانزده ساله بودم. خیلی دوست داشتم پدربزرگم زنده میماند و من در سنین بزرگسالی نیز از وجودش بهرهمند میشدم. این تصویرِ پدربزرگ مرحوم بنده، آقا سید علیاصغر بابالحوائجی است.
پدربزرگم در سال 1371 هنگام استقبال از پدرم در بازگشت از مکه مکرمه
پدربزرگم در روستای کاج همدان بهدنیا آمده بود. این روستا در شهرستان درگزین همدان قرار دارد. ایشان بعد از اینکه پدرم متولد شد، به روستای شاهنجرین نقل مکان کردند. شاهنجرین نیز یکی از روستاهای درگزین است. اهالی محترم این روستا (چند وقتی است که به شهر تبدیل شده است) پدربزرگ من را میشناسند.
شخصی که در این عکس کلاه سفید بر سر دارد، پدر من است. او از مکه بازگشته بود. همهی
افرادی که در عکس حضور دارند از اقوام ما هستند.
پدربزرگم در زمان رضاشاه، یکی از چندین حسابدار پروژهی خط آهن شمال به جنوب بود. او بعد از چند سال زندگی در تهران، بنا به دلایلی تصمیم میگیرد که به روستا بازگردد. او بعد از ترک کردن شغل دولتی، با کشاورزی، مکتبداری، و خطاطی گذران عمر میکرد.
به ترتیب از سمت چپ: حاج حسین (عموی مادربزرگم)؛ سید علیاصغر بابالحوائجی (پدربزرگ من)؛ سید
عبدالحسین بابالحوائجی (عموی من)؛ پسر عموی پدرم؛ سید حسین بابالحوائجی (پدرم)؛ سید شمسالدین
بابالحوائجی (عموی من). این عکس در سال 1371 گرفته شده است.
به خوبی یادم هست که پدربزرگم ما را تحسین میکرد که خوشخط بنویسیم. از آنجایی که خودش خطاط ماهری بود، دوست داشت نوههایش نیز خوشخط بنویسند. بههمیندلیل هرگاه به منزل پدربزرگ میرفتیم، یکی یکی ما را کنار خود مینشاند و کاغذ سفیدی جلوی ما میگذاشت و میخواست که رویش بنویسیم.
او همچنین به نظافت و به رفتار ما حساس بود. از طریقهی نشستن تا درآوردن کلاه هنگام وارد شدن به مهمانی برای ما توضیح میداد. هرموقع به منزلشان میرفتیم، پیش از صرف صبحانه، ناهار، و شام از من و بقیهی نوهها (که آن موقع کم سن و سال بودیم) میخواست که دست و صورتمان را با آب و صابون بشوییم و شخصاً به این موضوع نظارت میکرد. از مهربانی و خوشاخلاقی او هرچه بگویم کم گفتم. پدربزرگم خیلی دلنازک بود.
انشاءالله در پستهای بعدی عکسهای بیشتری از پدربزرگم منتشر خواهم کرد. ایشان در زمستان 1387 فوت شدند و در آرامستان شاهنجرین همدان به خاک سپرده شدند.
شادی روح اموات، فاتحه معالصلوات